برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان‏های روانی رفتیم.  
بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک  
ماشین دست به یقه بودند.  

چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند 
 و بستگان همدیگر را مورد لطف  
قرار  می‏دارند
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام  
و پردرخت. بیماران روی نیمکت‏ها نشسته بودند  
و با ملاقات کنندگان گفت‏وگو می‏کردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت:  
من می‏روم روی نیمکت دیگری می‏نشینم که شما  
راحت‏تر بتوانید صحبت کنید.

پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود. بیماری پروانه را  
نگاه می‏کرد
 و نگران بود که زیر پا له شود. 
 
آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش  
گذاشت تا پروازکندو برود.
ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی  
این‏ور دیوار است  یا آن‏ور دیوار

برچسب‌ها: بیمارستان روانیداستان کوتاهمتنعکس

تاريخ : یک شنبه 18 بهمن 1398 | 12:32 | نویسنده : م.ع انصاری رامندی |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد